هیچ چیزی لازم ندارم برای اینکه پرت شم توی فکرت. غرق شم توی یاد خنده هات و شوخی هایی که این آخرا دیگه زیاد بهشون نمیخندیدم و دستات که نمیتونم حتی توصیف کنم چقدر دلم برای گرفتنشون تنگه. شاید از همه چیز سخت تر برام همین نبودِ دستات باشه، که وقتی تو خیابون شلوغ راه میرم بگیرمشون سفت و حس کنم امنم و هیچی دیگه ترسناک نباشه، دیگه نفسم کوتاه و بریده بریده نشه از حبسِ زیادش توی سینم، که ندونم با دستام باید چیکار کنم، تو بگیریشون و دوباره ببریشون توی جیب کاپشنت تا گرم شم و نزدیکتر بهت. یاد روزای قبل کریسمس میوفتم این روزا خیلی. روزی که بعد کتابخونه اومدی دنبالم و منو بردی کریسمس مارکت، که چقدر اولش مقاومت کردم و چقدر بعدش خوشحال بودم که به حرفم گوش نکردی و منو بردی. به اداهایی که درمیاوردی جلوی فروشگاه ها، به طعم چوریتزو گرم و شکری و شکلات داغ بعدش و دستات و خنده هات و شوخی هایی که اون روزا بهشون میخندیدم. یادش میوفتم که به شوخی بهت گفتم پروپوز کن و زانو زدی وسط جمعیت و با خنده بلندت کردم، به اینکه اون روزا چقدر دنیا شلوغ تر بود، صدای آهنگ توی خیابونا میپیچید، صدای خنده ی مردم بلند بود، نورهای مغازه ها زرد و گرم و روشن بود وسط اون سرما و ابر و بارون. انگار دارم از وسط یه خیابون رد میشم،یه خیابون برفی با خونه های خوشگل و پنجره های بزرگ، پنجره هایی که پرده ندارن و میشه داخل خونه و آدماش رو دید، تو همهی اون خونهها من و تو داریم زندگی میکنیم، همه این روزایی که باهم گذشت رو میبینم توی هرخونه و بعضیهاش انقدر برام سنگینه که فقط میتونم سرمو بندازم پایین و سعی کنم به کفشام نگاه کنم تا رد شم از جلوی پنجرش. بعضی از روزامون زیادی واقعی بودن، زیادی خوب بودن، تقریبا اونقدر خوب که انگار همش ی زندگی به وقتِ شهریور...
ما را در سایت زندگی به وقتِ شهریور دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : yekmanminevisad بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 12 فروردين 1403 ساعت: 21:18